شاه نجف در شعر فارسی، ۱۷
سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر علی (ع) در شعر وحشی بافقی
جاویدانی: کمال الدین محمد، معروف به وحشی بافقی متولد بافق یزد است و از زبردست ترین شاعران قرن دهم، از احوالاتش بر می آید که مردی فاضل و بلند نظر، ولی تنگدست و گوشه نشین و قانع بوده است.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: کمال الدین محمد، معروف به وحشی بافقی متولد بافق یزد است و از زبردست ترین شاعران قرن دهم، دوران عمرش همزمان با دوران شاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده بود. تحصیل علم را از شهر خود و نزد شرف الدین علی بافقی شروع کرد، پس از چند سال به یزد رفته و همچنان به کسب علم مشغول بود، عاقبت به کاشان رفت و با مکتب داری روزگار می گذراند. برخی میگویند او سفری به هندوستان داشته و به سیاق آن روزگار از راه دریا و بوسیله بندر هرمز رفته؛ هرچند در دربار شاهان گورکانی نمانده و به یزد بازگشته و تا زمان آخر عمر در این شهر زندگی کرده است.
به هر صورت از احوالاتش بر می آید که مردی فاضل و بلند نظر، ولی تنگدست و گوشه نشین و در عین حال قانع بوده است. اشعارش درباره ی رسول الله صلی الله مقابل و آله، امیرالمومنین علی مقابل السلام، امام رضا مقابل السلام و امام زمان عجل الله فرجه الشریف، و ترکیب بند درخشانش درباره ی امام حسین مقابل السلام برمیآید که او شیعه بوده؛ به خصوص که کاشان نیز یکی از مراکز تشیع در ایران بوده است و او عمری در آن شهر گذرانده بوده است.
برخی از اشعاراو متأثر از آیات قرآن و احادیث ائمه (ع) است. درون مایه های عرفانی در اشعارش خصوصاً در منظومه خُلد برین از وجوه برجسته اندیشه های وی دانسته شده است. تبیین مفاهیم و فضائل دینی و اخلاقی چون قناعت، بخشش، عدل و انصاف و تحسین آنها و تشریح رذائل اخلاقی چون تظاهر، کبر، حرص و حسد و پرهیز از آنها، همچون مطالبی است که جنبه تعلیمی و اخلاقی شعر او را برجسته کرده است. از آنجائیکه شاعری زبردست بود در همه قالب های شعری شعر می سروده، اما غزل ها و ترکیب بندهای او از شهرت بیشتری برخوردار می باشد.
او در قصیده ای که مطلعش «زلف پیش پای او بر خاک می ساید جبین / همچو هندویی که پیش بت نهد سر بر زمین» است، در مدح امیرالمومنین علی بن ابیطالب مقابل السلام این طور می سراید:
روح در تن می دمد باد بهاری غنچه را
می رسد گویا ز طرف روضهی خلدبرین
یعنی از خاک حریم روضهی شاه نجف
گلبن باغ حقیقت سرو بستانِ یقین
حیدر صفدر، شه عنترکش خیبر گشای
سرور غالب، سرِ مردان امیر المؤمنین
کیست کو سر کرده سر باشد بدور عدل او
کش ز سر نگذشت حرف ناامیدی همچو شین
گر نیارد سر فرو با پاسبان درگهت
هندوی گردنکش کیوان درین حصن حصین
از طناب کهکشان جلاد خونریز فلک
برکشد او را به حلق از پیش طاق هفتمین
چرخ چوگانی که گوی خاک در چوگان اوست
رخش قدر عالیش را چیست داغی بر سرین
ذات پاکش گر نبودی بانی مُلک وجود
حاش لله گر بدی الفت میان ماء و طین
شرح احوال جحیم و صورت حال جنان
سر به سر گوید، اشارت گر کند سوی جنین
ای حریم بوستانِ مرقدت، دارالسلام
وی ز خیل خاک بوسانِ درت روح الامین،
درگه قدر ترا ارواح علوی پاسبان،
خرمن فضل ترا مرغان قدسی خوشه چین
از همین قصیده می توان دریافت که تمایل او سبک شعریش به مکتب وقوع نزدیک است، احساسات و عواطف و نازک خیال های وی آنچنان با زبانی ساده و روان بیان شده که گویی درحال محاوره بوده و گاهی چنان است که گویی حرفهای روزمره اش را می زند، با زبانی ساده و پر از صداقت شعر می گوید و به همین جهت در عهد خود او را تواناترین شاعر مکتب وقوع دانسته اند.
قصیده ای دیگر در مدح حضرت علی مقابل السلام دارد که ردیفش آبله است و با بیان سختی های روزگار آغاز می شود و سپس به این ابیات می رسد:
یافت ره در روضه آن کو در ره شاه نجف
کرد پای او ز سیر کوه و هامون آبله
سرور غالب امیرالمؤمنین حیدر که شد
در طریق جستجویش پایِ گردون آبله
رفت مدتها که پا بر خاک نتواند نهاد
در ره او پای انجم نیست جیحون آبله
یک شرار از قاف قهرش در دل دریا فتاد
جوش زد چندانکه از وی شد گهر چون آبله
بسکه بر هم زد ز شوقِ ابرِ جودش دست خویش
شد کف دستِ صدف از دُرّ مکنون آبله
ای خوش آن روزی که خودرا افکنم در روضه اش
همچو مجنون کرده پا در برِّ مجنون آبله
آنکه چون گل نیست خندان از نسیم حُبّ او
باد او را غنچهی دل، غرق خون، چون آبله
قصیده ای دیگر دارد با ردیف گل، که پس از توصیف دشت های پر گل این طور می گوید:
از کششهای قطره شبنم
بر ورق ها کشیده مسطر گل
تا کند حرفهای رنگین درج
بر وی از مدح آل حیدر گل
شاه دین مرتضا علی که شدش
به هزاران زبان ثناگر گل
بسکه در دشت خیبر از تیغش
رست از گِل ز خون کافر گُل،
گر خزان ریاض دهر شود،
نشود کم ز دشت خیبر گل
در کفش از غبار اشهب او
مشگ دارد بنفشه، عنبر گل
در بغل از خزانهی کف او
یاسمین سیم دارد و زر گل
باد قهرش اگر بر آن باشد
ندمد تا به حشر دیگر گل
ور شود فیض او بر این ماند
تازه تا صبحگاه محشر گل
بود از رشح جام احسانش
که به این رنگ گشت احمر گل
باشد از یاد عطر اخلاقش
که بر اینطور شد معطر گل
خلق او هست غنچه ای که از او
زیر دامان نهاد مجمر گل
در ازل بسته است قدرت او
اندر این شیشهی مدور گل
گر نهد در ریاض لطفش پای
دمد از ناخن غضنفر گل
حرز خود گر نساختی نامش
کی شدی بر خلیل آذر گل؟
ای که باغ علوِّ قدرت را
چرخ نیلوفر است و اختر گل
دم ز لطفت اگر خطیب زند
دمد از چوب خشک منبر گل
گر دهندش ز باغ قهرت آب
بردمد همچو خار نشتر گل
گر اشارت کنی که در گلشن
نبود رو گشاده دیگر گل،
پیچد از بیم شحنهی غضبت
غنچه سان خویش را به چادر، گل
گر نسیم بهار احسانت
سوی گلزار بگذرد بر گل،
گردد از دولت حمایت تو
بر سپاه خزان مظفر گل
باد قهرت اگر به خلد وزد،
خرمن آتشی شود هر گل
ور به دوزخ رسد نم لطفت
دود گردد بنفشه، اخگر گل
خشک ماند درخت گل برجای
گر بگویی دگر میاور گل...
در قصیده ای دیگر، پس از توصیف شروع بهار و رسیدن آفتاب به برج حَمَل، و هنرنمایی درخانی از نام بردن گل هایی مانند بستان افروز و خیری و ختمی و… سرخی در و دشت را میبیند و این طور می سراید:
لاله سر برزده از سنگ ز سرتاسر کوه
گل برون آمده از خاک ز پا تا سر تل
گویی از کُشته شده پشته سراسر در و دشت
از دم تیغ جهاندار، به هنگام جدل
مسند آرای امامت، علیِ عالی قدر
والی ملک و ملل، پادشه دین و دوَل
باعث سلسلهی هستی ملک و ملکوت
عالم مسألهی کلیِ ادیان و ملل
حکمتش گر به طبایع نظری بگشاید،
نتوان نام و نشان یافت ز امراض و علل
سپس دامنه شعر را از دشت گل بر آسمان پرستاره می کشاند:
پیش در گاه تو چون سایه بود در بن چاه،
گرچه بر دایرهی چرخ برین است زحل
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود،
سر بر آرد ز گریبان ابد شخص ازل
پیش ماضی اگر از حفظ تو باشد سدی
هرگز از حال تجاوز نکند مستقبل
نیست خورشید فلک بر طرف جرم هلال
طبل بازیست ترا تعبیه در زین کتل
روز ناورد که افتد ز کمینگاه جدال
در فلک زلزله از غلغلهی کوس جدل
پر زند مرغ عقاب افکن تیر از چپ و راست،
بال نسرین سماوی شود از واهمه شَل
خاک میدان شود آمیخته با خون سران
پای اسبان سَبُک خیز، بمانَد به وَحَل
بر رگ جان فتد آن عقده ز پیکان خدنگ
که به دندان اجل نیز نگردد منحل
لرزه بر مهر فتد از اثر موجه خون
که مبادا شود این سقف مقرنس مختل
دامن فتنه اجل گیرد و پرسد که چه شد؟
گویدش فتنه چه یارای سخن؟ لاتسئل!
شد پر آشوب جهان وقت گریز است، گریز!
قوت پا اگرت هست، محل است محل...
سرانجام وحشی بافقی در سال ۹۹۱ هجری قمری در یزد درگذشت و همانجا به خاک سپرده شد. اما برای گور او نیز ماجراهایی رخ داده که خواندنش خالی از لطف نیست.
آنچنان که از گفته های تاریخی برمیآید، وحشی بافقی را در جایی به خاک سپردند که «صحن شاهزاده فاضل» بوده است. سنگ گور او پیدا بود تا آنکه در روزگار پادشاهی رضاخان، تصمیم گرفتند که اولین خیابان شهر یزد را بسازند. این خیابان، درست از کنار سنگ گور وحشی می گذشت. پس سنگ قبر را برداشتند و به اداره ی مالیه (دارایی) آن زمان بردند تا در وقتی مناسب آرامگاهی برای وحشی ساخته شود. خیابان نوساز نیز در کنار مزار وحشی ساخته شد. اما با گذشت زمان، دیگر کمتر کسی به یاد می آورد که در آنجا شاعری نامدار دفن شده است. ساخت آرامگاه هم کم کم به فراموشی سپرده شد و سنگ گور او از بین رفت.
سال ها بعد، آقای سخندان _برادرزاده فرخی یزدی_ به یزد بازگشت، او که مدتی شهردار یزد هم بوده محل قبر وحشی و برداشتن سنگ گور او را به یاد داشت. به هر صورت مکان قبر وحشی مشخص شده است، در مورد ساخت بنای آرامگاه و اهالی بافق نیز درخواست دارند که باقیمانده پیکر او به این شهر انتقال داده شود. حال بنایی نمادین از آرامگاه وی در پارکی در یزد تولید شده است.
منبع: جاویدانی
این مطلب را می پسندید؟
(0)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب